صد سال به از این سالها!





امید نداشتم که با سرعت کند اینترنت توی این روزها بتونم بالاخره پست جدیدی اینجا بکارم. اما انگار گوش شیطون کر و چشم شیطون کور موفق شدم. قبل از هرچیز سال نو مبارک. صد سال به از این سالها. البته اگه فکر می کنین که این دیگه آخرشه و از این بهتر نمی تونه باشه واسه تون آرزو می کنم که " صد سال به این سالها".

راستی راستی انگار داره خبرایی میشه. بهاری اومده و زمستونی رفته و دنیایی داره تازه میشه و ... نه! جدی جدی داره اتفاقایی می افته. حقیقت اینه که... آره. داره اتفاقایی می افته. یه زلزلة یزرگ! یه تحول اساسی داره پیش میاد. شاید وقتی سال قبل دعای تحویل سال (رو که خیلی هم دوسش دارم) لحظة سال تحویل زیر لب زمزمه می کردم فکر نمی کردم اینهمه تغییر در طول یک سال قابل انجام باشه. بازم قدرت خدا ... نمی دونم این تغییر و تحول منو با خودش تا کجاها می بره ولی امیدوارم اونقدر دور نشم که امروزم رو از یاد ببرم و خودم رو فراموش کنم. باشه بعدا بیشتر براتون بگم.


یک ترانه، یک پرواز




شاید اون ویدیو کلیپ (نوانما) ی معروف سامی یوسف رو توی ماه مبارک رمضان که شبی 40 بار (بدون اغراقش میشه 4 بار) از شبکه های مختلف صدا وسیمای نیمه اسلامی مون پخش میشد دیده باشین. منظورم همون نوانمای سانسور شدة "المعلم" هست! نیمی از متن این آهنگ به زبان انگلیسی و نصف دیگه اش عربی بود. جدیدا هم که سی دیش تو بازار اومده و اگه علافه بند (!) باشین می تونین برین دنبالش. متن زیبای این آهنگ که سامی یوسف خونده بود منو وادار کرد که برم و ته و توی بیوگرافی و کاراش رو در بیارم. نتیجة این فضولی رو اینجا می ذارم که شما هم بی بهره نمونین!! اینم بگم که متن زیر خلاصه ایه از اون چیزی که راجع به این خوانندة مسلمان تو دایره المعارف آن لاین wikipedia و سایت خود سامی یوسف اومده. درست و غلطش گردن خودشون!!

سامی یوسف در جولای 1980 (حدودا تیر ماه 1359) در ایران و در یک خانوادة آذری و اهل موسیقی متولد شد. (اما گویا مدت زیادی در ایران زندگی نکرد.) او آموزش موسیقی را از کودکی نزد پدرش آغاز کرد که خود آهنگساز و سرایندة نامدار بین المللی بود. او نواختن چندین آلت موسیقی را زمانی که هنوز کودک بود آموخت. در 18 سالگی جهت آموزش حرفه ای موسیقی به دانشگاه سلطنتی موسیقی لندن وارد شد. صدای دلنشین او در واقع مکمل دانش فراوان او در زمینة موسیقی بود. او حتی با تئوری موسیقی و مقامهای موسیقی ایرانی نیز آشنایی کامل دارد. اولین آلبومش با نام "المعلم" در سال 2003 به بازار آمد. و آلبوم دومش نیز به اسم " مادر من" در سال 2005 انتشار یافت. متن اغلب ترانه های این دو آلبوم حاوی مفاهیم اسلامی و بشردوستانه است و چون بسیاری از این آهنگها به چندین زیان _ انگلیسی، عربی، ترکی و حتی گاه به زبان هندی – سروده و خوانده شدند به سرعت در میان مسلمانان و حتی غیر مسلمانان دنیا محبوبیت یافته است. سامی یوسف در به جا آوردن فرائض دینی و مذهبی نیز فردی کوشا بوده و این موضوع در آوازهایی که به منظور انتقال مفاهیم اسلامی خوانده به خوبی نمود داشته است به گونه ای که هر نوجوان مسلمان با شنیدن این آوازها به مذهب و هویت خود می بالد و احساس غرور می کند.او در بخشی از پیامش که برای هوادارانش در سایت شخصی خود جای داده چنین می گوید: به خداوند قسم احساس غرور می کنم از اینکه عضوی از امتی هستم که معلمش، پیام آورش و راهنمایش محمد مصطفی (ص) است. هنر من، وظیفة من و لذت و خوشی من این است که در کنار شما در راه پرودگار خود خدمتی کرده باشم.


پ.ن. هر چند من خودم از سن نوجوونیم خیلی وقته که گذشته اما حقیقت اینه که اون احساس غرور رو وقتی که کلیپهای "المعلم" و "حسبی ربی" رو می دیدم در خودم احساس کردم. غرور بدون تکبر و بدون احساس بد خودخواهی. اولین چیزی هم که بعد از دیدن این کلیپها به فکرم خطور کرد این بود که چرا هنرمندای میهنی ما کمتر از این کارا کردن؟! چرا زوایای زیبای دینمون رو کمتر به نوجوونها و جوونهامون نشون دادن؟!! آیا جز اینه که خودشون کمتر این زیبائییها رو دیدن و لمس کردن؟!! چطور اون هنر مند زیبایی ای رو بخواد به من نشون بده که خودش ندیده و حس نکرده؟!! چرا ما که ادعا می کنیم کشورمون ام القرای ممالک اسلامیه اینهمه از قافلة تمدن اسلامی عقب موندیم؟!! چرا...


اون روي سكه



پله همیشه برای بالا رفتن نیست. گاهی با اون نزول می کنی.
دل همیشه جای عشق نیست. گاه هم از نفرت پرش می کنی.
موسیقی همیشه غذای روح نیست. گاهی صدای بلندش باعث میشه فریاد دلت رو نشنوی.
حنجره همیشه برای حرف زدن نیست. گاهی باهاش بغض می کنی.
عینک همیشه وسیله ای برای بهتر دیدن نیست. گاهی چشمهای سرخت رو پشت شیشه هاش پنهون می کنی.
چشم همیشه برای دیدن نیست. گاهی باهاش اشک می ریزی.
همونطور که وبلاگ همیشه جایی برای انتقال تجربه و پندهای اخلاقی و نوشته های ادبی نیست. گاهی دلتنگی هات رو اون تو می ریزی.


ريشه



اي روشناي خانه بي نور بابا!
غم از وجود نازنينت دور بابا
شاهانه گر بين رفيقانم نشستم
بر پينه دست توأم مغرور بابا...

روزت مبارك!


يك روز‏ ، صد خاطره



لابلای روزهای تکراری زندگی همیشه روزهايی پیدا میشه که با بقيه فرق داره! اصلا يه رنگ ديگه اس! مثل يه رنگ فسفری شاد لابلای يه عالمه رنگای سفيد يا سياه که خوب جوری تو چشمه!! امروز واسه من يکی از اون روزا بود!
وسطای ساعت کار اداری بود. همزمان چند تا مراجعه کننده داشتم که مشغول جواب دادن و رتق و فتق کاراشون بودم. در همين بين در اتاق باز شد و يه آقای جوون وارد شد. يه مقدار اين پا و اون پا کرد و بعد رفت و رو کاناپه نشست. همکارم رو کرد بهش و گفت: کاری داشتين؟ در خدمتم! جوون جواب داد : ممنون با خانم کار دارم!!
زير چشمی نگاهی بهش انداختم و سری تکون دادم. هر چی به اين حافظة ضعيفم فشار آوردم، طرف رو به جا نياوردم. خلاصه دور و برم خلوت شد و تعارف کردم که بياد رو صندلی کنار دستم بشينه تا ببينم کارش چيه!
گفت: فکر نمی کنم منو به جا بيارين! من حميد م. هستم. همکلاسی سال سوم دبستانتون!!!
اوه خدای من!! اين اسم پشت سرش سی تا اسم و قيافه های بچه گونه و خاطره رو تو ذهنم رج کرد!
صد تا صبح پاييز و راه طولانی مدرسه!!
هزارتا اشک و لبخند!
ميليونها آرزو که به ثمر رسيد و نرسيد!!
خيلی خوشحال بودم. يه جورايی که انگار دوباره بچه شده بودم. از خودش گفت! از کارو باری که توی يه شرکت توريستی بهم زده بود! از خونواده و همسرش!
سراغ بچه ها رو ازش گرفتم! هر کدومشون يه جای دنيا واسه خودشون کاره ای بودن! بهم گفت که من توی خاطرات بچگيش جای خاصی داشتم. مثلا شاگرد زرنگ کلاس!! بچه پررويی که ميکروفن مدرسه واسه مراسم صبحگاه هميشه جلوی دهنش بود! نورچشمی معلما! رفيق بچه های سال بالايی و سال پايينی! دشمن خونی و رقيب سرسخت علی اصغر ر. كه حالا واسه خودش وكيل دادگستري بود!!!
برام جالب بود وقتي كه گفت مصاحبه تلويزيونی 5 ماه پيش منو تو شبکه استانی ديده بوده و خيلی سعی کرده آدرسی ازم گير بياره ولی نتونسته! امروزم اتفاقی با يکی از دوستاش که تو اداره مون کاری داشته سر از اينجا در آورده بود! همين اتفاق سادة همراهی با يکی از رفقاش اونو به اينجا رسونده بود. به جايی که باعث خوشحالی خودش و بيشتر از اون خرسندی من شد.

يادمه توی يادداشتهای يک کتاب جيبی خونده بودم: هر از گاهی از دوستان قديمی يادی کنيد. کسايی که شايد سالهاست سراغی ازشون نگرفتين.
امروز من تأثير خارق العاده اين پيیشنهاد رو با همه وجودم لمس کردم.
بد نيست شما هم امتحان کنين!


مائيم و كهنه دلقي ...




فاتح شدم!
نگاهم را از تو دزديدم و قلبی که بخشيده بودم را پس گرفتم. حالا در جشن باشکوه تنهايي ام فراموشت می کنم.
سکوت می کنم تا روياهای آلوده ات، آشفته نشوند. می گذارم با همه کودکی ات دنيا را از دريچه کوچک چشمانت ببيني و واقعيت همانی شود که فکر می کنی!
نه! من اشتباه نکردم اگر يك روز به سلامی پاسخ دادم که لحن تازه صميميت داشت و مرا به ياد زلالی پاکترين چشمه ها انداخت. مغبون نبودم اگر دستی را در دستانم فشردم که گمان می کردم گرمايي از رفاقت در خود دارد. گناه نكردم اگر دل بر دلي بستم كه هواي پريدن داشت.
تنها اشتباه من اين بود که " خواب سرچشمه را در خيال پياله می ديدم."
تو پرواز را در هواي بسته قفس مي خواستي و من در آسمان.
تو به ماهيهاي كوچك حوض غذا مي دادي و من به ماهيهاي اقيانوس حسادت مي كردم.
تو گلها را در گلدانهاي كوچك پشت پنجره دوست داشتي ولي من برايت از دشتهاي بابونه و شقايق وحشي مي گفتم.
حقيقت آن بود که با همه بزرگی، کوچکتر از دنيای کوچک من بودی!پيراهنی که از صداقت و يكرنگی در رويا برايت بافته بودم چندان برازنده ات نبود.
با اينهمه رفيق! از بين اينهمه بهانه، متهم کردن بهانه خوبی نبود برای گذاشتن و رفتن.
فراموش نکن قشنگترين و خوش ترين خاطره ها با تلنگری از اتهام فراموش می شوند. صورتی ها خاکستری می شوند و رنگ می بازند. اتهامي كه از جانب دوست باشد ديگر حتي رمقی برای دفاع در تو نمی گذارد. آنوقت در لاک تنهايي خودت فرو می روی و سکوت را به همه گفتنی هايي که بايست گفته شوند ترجيح می دهی .
حالا تو همان قاضی ای هستی که در محکمه ات‏، متهم بی دفاع به دار می رود.
تو از خط پايان گذشتي! تبريك!
اما آنكه فاتح شد من بودم.


باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست




توي كتابخونه دانشكده نشسته بودم و مشغول خوندن يه كتاب بودم كه دكتر از در اومد تو. جز من و مسئول كتابخونه هيچ كي اونجا نبود. دكتر يه راست اومد سراغم و كتابي كه دستم بود رو برداشت و نگاهي بهش انداخت. يادم نيست چه كتابي بود. ولي يادمه بعد از ديدنش ازم پرسيد كتاباي خليل جبران رو خوندي ؟ من تا اون روز اسم جبران و حتي كتاب معروفش، پيامبر (The proft) رو هم نشنيده بودم!! گفتم نه! گفت من متن اصلي اين كتابو دارم ولي تا حالا ترجمه جالبي ازش پيدا نكردم. از خوندن متن اصليش بيشتر لذت مي برم. بعدها من تو نمايشگاه كتاب ترجمه اي از كتاب پيامبر رو از دكتر الهي قمشه اي پيدا كردم كه باعث شد هم خودم با اين كتاب خوندني آشنا بشم و هم اون كتاب رو به دكتر هديه بدم.
حالا 6 يا 7 سال از اون روزا مي گذره. اگه تا الان شما هم اين كتاب رو نخوندين توصيه مي كنم توي اولين فرصت اين كار رو بكنين. اگه خوندين پيشنهادم اينه كه حتما بازم مرورش كنين. چون اين كتاب از اون كتابايي كه بايست هر چند وقت يه بار به سراغش برين تا مفاهيم عميقش ملكه ذهن و روحتون بشه. بايد باهاش زندگي كنين تا تجربه شيريني از لحظه هاتون داشته باشين. اگرچه دوست دارم مطالب اين وب لاگ بيشتر از نوشته هاي خودم باشه نه حرفاي ديگران؛ اما دلم نمياد ازآوردن بخشي از اين كتاب توي اين صفحه صرفنظر كنم. اونو تقديم مي كنم به برادرم حامد كه رسم بخشايش رو به من يادآوري كرد و باعث شد امشب من يه بار ديگر توصيه هاي پيامبر رو در مورد بخشيدن مرور كنم. اين متن ترجمه ايه از مهدي قرباني. انتشارات بديهه:
هستند كساني كه اندكي از انبوه دارايي شان را مي دهند، آن هم براي معروف شدن. و اين خواهش پنهاني، بخشش ايشان را آلوده مي سازد.
هستند كساني كه اندكي دارند، اما همه آن را مي بخشند. ايشان به زندگي و بخشايندگي زندگي ايمان دارند و خزانة ايشان هرگز تهي نخواهد شد.
هستند كساني كه با لذت مي بخشند، و آن لذت همان پاداش ايشان است.
و هستند كساني كه با درد مي بخشند، و آن درد همان تعميد ايشان است.
و هستند كساني كه بدون درد مي بخشند و در جستجوي لذت نيز نمي باشند و حتي به فكر ثواب هم نمي باشند. ايشان چنان مي بخشايند كه گياه پروانش (مورد سبز) در آن دره دور دست عطر افشاني مي كند. از ميان دستان ايشان است كه خدا سخن مي گويد و از پشت چشم ايشان است كه او به زمين لبخند مي زند.
...
و آيا چيزي وجود دارد كه تواني از بخشيدنش دريغ كني؟
و هر آنچه تو داري روزي بايد بخشيده شود؛ پس حالا ببخش كه فصل بخشش از آن تو باشد نه ميراث خواران تو.
تو اغلب مي گويي : ” من خواهم بخشيد، اما به او كه سزاوار باشد.“
درختان باغ ميوة تو اينگونه نمي گويند. گله هاي چراگاه تو نيز چنين نمي گويند. آنان مي بخشند زيرا كه ممكن است زندگي كنند، زيرا نگه داشتن نابود شدن است.


با پشتیبانی بلاگر