آباد باش اي ايران



سخته وقتي دلت با پاهات همراهي نمي كنه! مي خواي قدم برداري اما نمي توني! مثه بختك مي مونه كه مي افته به جونت و ناي نفس كشيدن رو ازت مي گيره!!
سخته!
چقدر دوست داشتم منم مثه بعضي از اينايي كه دور و برم مي بينم يا نه .... مثه همين 8 سال پيش خودم يا اصلا همين چهار سال پيش اونقدر شور و هيجان داشتم كه صبح جمعه پا مي شدم شناسنامه م رو ورمي داشتم مي رفتم به اوني كه انتخاب كرده بودم – به منتخب خودم – اوني كه راجع بهش مطالعه كرده بودم و نسبتا مي شناختمش راي مي دادم. چقدر دوست داشتم دوباره اون حس قشنگ فرزند ايران بودن رو پيدا مي كردم و تو دلم مي گفتم : آباد باش، اي ايران! آزاد باش ، اي ايران! از ما فرزندان خود، دلشاد ....

ولي وقتي بر مي گردم و به هشت سال گذشته نگاه مي كنم و هيچ اتفاق پرنگي رو نمي بينم از خودم مي پرسم چي فكر مي كردي؟ چي شد؟!!
سه ماه اول بعد از دوم خرداد 76 امكان نداره از يادم بره! دنيا اصلا يه جور ديگه شده بود. زمين و آسمون صورتي خوشرنگ بود. يه اميد تازه، يه شادي وصف ناپذيرهمه جا توي همة چهره ها موج مي زد. همه به انتخابشون افتخار مي كردن. همه به خودشون آفرين مي گفتن. من و همة اونا به انتخابي كه كرده بوديم مي باليديم.
اما امروز من با يه علامت سوال بزرگ توي چشمام به اون روزا نگاه مي كنم و بعضي از همونا اصلا چشماشونو مي بندن كه چيزي رو نبينن و بعضي ديگه هم روشونو بر مي گردونن به يه سمت ديگه!

نه! دوست ندارم سياه بگم و سياه بنويسم. مي ترسم يه 16 ساله، يكي كه اول راهه ، يكي كه هنوز تصميمش رو نگرفته و مردده اونا رو بخونه و نگاهش دودي بشه!!!

باور كنيد گاهي اوقات تصميم به تصميم نگرفتن هم تصميم سختيه!!
با اينهمه هنوزم مي خونم: آباد باش اي ايران، آزاد باش اي ايران (هر چند مي دونم از داشتن فرزندي مثل من چندان دلشاد هم نيستي!!)


انتظار





با پشتیبانی بلاگر