مائيم و كهنه دلقي ...




فاتح شدم!
نگاهم را از تو دزديدم و قلبی که بخشيده بودم را پس گرفتم. حالا در جشن باشکوه تنهايي ام فراموشت می کنم.
سکوت می کنم تا روياهای آلوده ات، آشفته نشوند. می گذارم با همه کودکی ات دنيا را از دريچه کوچک چشمانت ببيني و واقعيت همانی شود که فکر می کنی!
نه! من اشتباه نکردم اگر يك روز به سلامی پاسخ دادم که لحن تازه صميميت داشت و مرا به ياد زلالی پاکترين چشمه ها انداخت. مغبون نبودم اگر دستی را در دستانم فشردم که گمان می کردم گرمايي از رفاقت در خود دارد. گناه نكردم اگر دل بر دلي بستم كه هواي پريدن داشت.
تنها اشتباه من اين بود که " خواب سرچشمه را در خيال پياله می ديدم."
تو پرواز را در هواي بسته قفس مي خواستي و من در آسمان.
تو به ماهيهاي كوچك حوض غذا مي دادي و من به ماهيهاي اقيانوس حسادت مي كردم.
تو گلها را در گلدانهاي كوچك پشت پنجره دوست داشتي ولي من برايت از دشتهاي بابونه و شقايق وحشي مي گفتم.
حقيقت آن بود که با همه بزرگی، کوچکتر از دنيای کوچک من بودی!پيراهنی که از صداقت و يكرنگی در رويا برايت بافته بودم چندان برازنده ات نبود.
با اينهمه رفيق! از بين اينهمه بهانه، متهم کردن بهانه خوبی نبود برای گذاشتن و رفتن.
فراموش نکن قشنگترين و خوش ترين خاطره ها با تلنگری از اتهام فراموش می شوند. صورتی ها خاکستری می شوند و رنگ می بازند. اتهامي كه از جانب دوست باشد ديگر حتي رمقی برای دفاع در تو نمی گذارد. آنوقت در لاک تنهايي خودت فرو می روی و سکوت را به همه گفتنی هايي که بايست گفته شوند ترجيح می دهی .
حالا تو همان قاضی ای هستی که در محکمه ات‏، متهم بی دفاع به دار می رود.
تو از خط پايان گذشتي! تبريك!
اما آنكه فاتح شد من بودم.


با پشتیبانی بلاگر